آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان
اینجا هوا بارونیه... ادمی دو قلب دارد قلبی که از بودن ان باخبر است و قلبی که از حضورش بی خبر... قلبی که از ان باخبر است همان قلبی است که در سینه می تپد.. همان که گاهی میشکند،گاهی میگیرد و گاهی میسوزد... گاهی ستگ میشود و سخت و سیاه و گاهی هم از دست میرود... با این دل است که عاشق میشویم ،با این دل است که دعا میکنیم،با همین دل است که نفرین میکنیم... وگاهی وقتها هم کینه میورزیم... اما قلب دیگری هم هست!قلبی که از بودنش بی خبریم...!!! این قلب اما در سینه جا نمیشود و به جای اینکه بتپد... می وزد و میبارد و میگردد و میتابد!این قلب نه میشکند نه میسوزد نه میگیرد!سیاه و سخت هم نمیشود،از دست هم نمیرود... زلال است و جاری مثل رود و نسیم و انقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند... بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد،این همان قلبی ست که وقتی تو نفرین میکنی او دعا میکند!وقتی تو بد میگویی و بیزاری او عشق می ورزد،وقتی تو میرنجی او میبخشد... این قلب کارخودش را میکند نه به احساست کار دارد نه به تعلقت نه به انچه می گویی نه به انچه می خواهی... و ادمها به خاطر همین قلب دوست داشتنی اند... بخاطر قلب دیگرشان... به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند... نظرات شما عزیزان: فاطمه
ساعت17:59---14 تير 1392
چی شده؟؟؟
هنگیدم..پاسخ: ن من و کشف؟ کشف؟ من؟ شنبه 8 تير 1392برچسب:, :: 8:54 :: نويسنده : زهرا
|